
آدم بعضی وقتا خیلی کم میاره...ازهمه چی خسته
میشه از زندگی...از دنیا...فقط دوست داره یکی باشه
به دردودلهاش گوش بده...واون اشک بریزه...
دوست داره یه همدرد داشته باشه تا هروقت دلش
گرفت بهش پناه ببره تا آرومش کنه...
ولی خدا اون هم دردو ازم گرفت تنهام گذاشت...
خواست تنها باشم و عذاب بکشم...خواست طعم
تنهایی رو بچشم...!تواین چند روز جز التماس کردن
به خدارو نداشتم کارم شده بود گریه و التماس...
گریه توزیر بارون و مرور خاطــــــــراتمون ...
چطور دلت اومد تنهام بذاری نامهربون؟؟؟؟
منکه جز محبت چیزی برات نکرده بودم...من که
کم نذاشته بودم برات...تو سخت ترین لحظه ها کنارت
بودم تا احساس تنهایی نکنی...نگی بی معرفت بود
وتنهام گذاشت...ولی توچیکارکردی؟؟؟هان؟
تو منو شیکوندی...دلمو تیکه پاره کردی...کاری
کردی که ازهمه متنفرشم...منو زیرپات له کردی
میفهمی بیمعرفت؟؟؟؟؟؟میفهمی؟؟
غرورمو شکستی...خوردم کردی...هیچ چیز
واسه از دست دادن ندارم خدا بیا جونمو بگیر راحتم کن...
هم تو راحت شو هم من همم اون نامرد...
خدا التماست میکنم کمکم کن یه راهی بهم نشون بده
نذار بسوزم تواتیشی که خودم به پا کردم...
جز تو هیشکیو ندارم خدا ...
کمـــــــــــکم کــــــــــن...!!!