
دلم برات تنگ شده ولی میتونم این دوری رو تحمل کنم...
به فاصله ها فکر نمیکنم میدونی چرا؟اخه جای نگاهت رو نگاهم مونده
رد احساست رو دلم جامونده...میتونم تپش های قلبتو بشمارم...
چشمهای بیقرارت هنوز دارن باهام حرف میزنن...
حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نیستی؟اره خودت میدونی
میدونی که همیشه بامنی...میدونی که تو توی لحظه لحظه های من
جاری هستی...اخه تو توی قلب منی...برای همینه که همیشه
بامنی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...
اخه هر وقت که دلم برات تنگ میشه ....هروقت حس میکنم دیگه
طاقت ندارم...دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم
ویه نفس عمیق میکشم...صدای مهربونت رو میشنوم...
واخرهمه اینها به یه چیز میرسم ×به عشق تو×اره
به تو...اونوقت دلتنگیم برطرف میشه...اونوقت تورو نزدیکتر
از همیشه حس میکنم...اونوقت دیگه تنها نیستم...حالا من این تنهایی
رو خیلی خیلی دوسش دارم...به این تنهایی دل بستم....
حالا میدونم این تنهایی خالی نیست....پراز یاد عشقه...
پراز اشکهای گرم عاشقونه....میدونی درست 4روز مونده تا
سالگرد دوستیمون تا یک ساله بشه خیلی خوشحالم نفسم
خیلی دوست دارم....میدونم هیچ وقت اینها رو نمیخونی
منم میترسم بهت بگم میترسم دعوام کنی...که چرا این وب رو
ساختم....